تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

بی حساب

هوالعزیز

 

 

روا بود که چنین بی حساب

 

دل ببری؟؟

 

 

شقایقی

اوست

هوالعزیز

 

اوست نشسته در نظر

من به کجا نظر کنم

 

 

 

اوست گرفته شهر دل

 

 من به کجا سفر برم

 

 

 

شقایقی

منو ببخش

هوالعزیز

 

 

 

خیلی دلم هواتو داره

 

گوشه چشمی  . نگاهی

 

اینجوری که با من قهر کردی من تاب نمیارم

 

اشکامو ببین . دارم تموم میشم بی تو

 

منو ببخش

 

من جز تو هیج کسی رو ندارم

 

منو ببخش

 

شقایقی

مسافر کوچولوی من

روباه گفت: -سلام.
مسافر : -سلام.
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
مسافر کوچولو: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه : -من یه روباهم .
مسافر کوچولو: -بیا با من بازی کن. خدا می دونه چقدر دلم گرفته...
روباه : -نمی تونم باهات بازی کنم آخه هنوز اهلیم نکردن.
مسافر کوچولو: -معذرت می‌خواهم. اهلی کردن یعنی چی؟
 روباه : -تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
مسافر کوچولو: -پی آدم‌ها می‌گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه : -آدما تفنگ دارن و شکار می کنن. اینش اسباب دلخوریه  مرغ و ماکیون هم پرورش میدن خیرشون فقط همینه . تو پی مرغ می‌کردی؟
مسافر کوچولو: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه : -یه چیزیه که پاک فراموش شده ، معنیش ایجاد علاقه کردنه

مسافر کوچولو : ایجاد علاقه کردن ؟

روباه : -آره .ببین  تو الان واسه من یه پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگه. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم ونه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یه روباهم مثل صد هزارتا روباه دیگه. اما اگه برداشتی منو اهلی کردی اونوقت  هر دوتامون به هم احتیاج پیدا می‌کنیم.میون همه عالم  تو واسه من موجود یگانه‌ای می‌شی من واسه تو.
مسافر کوچولو: -کم‌کم داره دستگیرم می‌شه. یه گلی هست  گمونم منو اهلی کرده باشه.
روباه : -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شه دید.
مسافر کوچولو: -اوه نه! اون رو  زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیاره‌ی دیگر است؟

-آره.
-تو اون سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر ه! مرغ و ماکیون چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگه!
اما پی حرفش رو گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغارو ا را شکار می‌کنم آدما منو. همه‌ی مرغ‌ها عین همن همه‌ی آدم‌ها هم عین هم. این وضع یه خرده خلقمو تنگ می‌کنه. اما اگه تو منو اهلی کنی انگار که زندگیمو چراغون کرده باشی. اون  وقت صدای پایی رو می‌شناسم که باهر صدای پای دیگه ای فرق می‌کنه: صدای پای دیگرون منو وادار می‌کنه تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل موسیقی منو از سوراخم می‌کشه بیرون. تازه، نگاه کن اونجا اون گندم‌زار رو می‌بینی؟

-اوهوم

برای من که نون بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای. پس گندم‌زار هم منو به یاد چیزی نمی‌اندازه. اسباب تاسف ه. اما تو موهات رنگ طلاست. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شه! گندم که طلایی رنگه منو به یاد تو می‌اندازه و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچه دوست خواهم داشت... اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
مسافر کوچولوجواب داد: -دلم که می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید برم  و دوستانی پیدا کنم و از کلی چیز سر در بیارم.

روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کنه می‌تونه سر در بیاره. انسونا دیگه برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارن. همه چیز و همین جور حاضر و آماده از دکونا‌ می‌خرن. اما چون دکونی نیست که دوست معامله کنه آدم‌ها ماندن بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
مسافر کوچولوپرسید: -راهش چیه؟

روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی صبور باشی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میون علف‌ها میشینی من زیر چشمی نگات می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گیی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبونه . عوضش می‌تونی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بشینی.

فردای اون روز دوباره مسافر کوچولو آمد پیش روباه
روباه : -کاش سر همون ساعت دیروز اومده بودی. اگه مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه قند تو دلم آب می‌شه و هر چی ساعت جلوتر بره بیشتر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کنه شور زدن و نگران شدن. اون وقته  که قدرِ خوشبختی رو می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدونم چه ساعتی باید دلمو برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.
مسافر کوچولو: -رسم و رسوم یعنی چه؟
روباه : -این هم از اون چیزهایه که پاک از خاطرها رفته. این همون چیزیه  که باعث می‌شه فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کنه. مثلا شکارچی‌های ما میون خودشون رسمی دارن و اون اینه که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌رون رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشونِ منه: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می رفتن رقص همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به این ترتیب مسافر کوچولوروباه را اهلی کرد. لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد..

روباه : - نمی‌توانم جلو اشکمو  بگیرم.
مسافر کوچولو: -تقصیر خودته. من که بدیتو  نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه : -همین طوره.
مسافر کوچولو : -آخه اشکت دارد سرازیر می‌شه!
روباه : -همین طوره.
مسافر کوچولو  : پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشت.
روباه گ: -چرا، برای خاطر رنگ گندم.
بعد گفت: برو یه بار دیگر گل‌ها رو ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تکه. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی رو بهت می‌گم.
مسافر کوچولو بار دیگه به تماشای گل‌ها رفت و به اونها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مونید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی رو. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگه. او نو دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تکه.
شما ها خوشگلید اما خالی هستید. براتون نمی‌شه مُرد. گفت‌وگو نداره که گلِ منم فلان رهگذر گلی می‌بینه مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سره چون فقط اونه که آبش داده‌ام، چون فقط اونه که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اونه که با تجیر براش حفاظ درست کردم، چون فقط اونه که حشره هاشو کشتم (جز دو سه‌تایی که شب‌پره بشن)، چون فقط اونه که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردنا و هیچی نگفتناش نشسته‌ام، چون او گلِ منه.
و برگشت پیش روباه.

 -خدانگه‌دار!-خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم ، خیلی ساده است:
جز با دل هیچی رو اونجوری که باید نمیشه دید ، نهاد و گوهر رو چشم سر نمی بینه

-نهاد و گوهر رو چشم سر نمی بینه  

-ارزش گل تو عمریه که به پاش صرف کردی 

-عمریه که به پاش صرف کردم

-انسونا این حقیقتو فراموش کردن اما تو نباید فراموش کنی ، تو تا زنده ای نسبت به اونی که اهلی کردی مسئولی ، تو مسئول گلتی  

- من مسئول گلمم ...

 

                                                           شقایقی

عاشق موندن

هوالعزیز

 

 

میدونی چرا اینقدر دوستت دادم؟؟؟

 

چون تو عاشق شدن رو یادم دادی

 

چون تو عاشق موندن رو یادم دادی

 

 

شقایقی