هوالعزیز
می دانم اگر خط به خط هستی را بخوانم ، نت به نت آفرینش را گوش فرا دهم ، سنگ به سنگ کائنات را مرور کنم ، باز چون لحظه آغاز به تو می رسم .
برای یافتنت کجا را جستجو کنم که تو همینجایی . ایستاده در وجودم ، همراه من در تمام لحظه های بودن.
چه شگفت انگیز است و زیبا دانستن اینکه تو به تمام ذرات تنم ، به تمام احساسهای کوچک و بزرگی که درون مرا عبور می کنند ، واقفی.
اگر لحظه ای غم ، اندکی شادی ، عبور حس کوچک اما زیبای عاشقی ، گویی تمامی آنها از درون تو عبور می کنند چون من درون توام . مرا در برگرفته ای ، چون مادری کودکش را . نه بزرگتر ، بیکران تر . تنها چون خالقی بنده اش را
حال من برای دیدنت ، برای بوئیدنت ، برای لمس کردنت کجا را جستجو کنم که تو تمام منی ، تمام بودنم ، تمام زیستنم
اگر لحظه ای بد می شوم ، اگر گوشه ای از وجودم را غبار فرا می گیرد ، اگر زمین مرا اندی زمینی می کند ، اگر صیقل وجودم را زنگ فرا می گیرد ، مهربانم ، مرا ببخش که درونت را از تو دور می کن ، مرا ببخش برای بدیهای درونم ، لغزشهای دلم ، دستم ، وجودم.
مرا ببخش که همیشه با همه غبار تنم ، باز نیازمند توام.
مرا ببخش که جز تو کسی را ندارم ، هیچ کس را ، حتی خودم را
شقایق تو
هوالعزیز
پر پرواز ندارم اما
دلی دارم و حسرت درناها
به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ماه تاب . پارو می کشند
خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر . به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر . به ساحلی دیگر . به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن . خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن . مردن به رهایی
آه این پرنده در این قفس تنگ نمی خواند
شقایقی
هوالعزیز
خدا گفت : لیلی یک ماجراست ماجرایی اکنده از من ،ماجرایی که باید بسازیدش
شیطان گفت : یک اتفاق است بنشین تا بیفتد
انها که حرف شیطان را باور کردند نشستند و لیلی هیچگاه اتفاق نیفتاد
مجنون اما بلند شد ورفت تا لیلی را بسازد
خدا گفت : لیلی درد است درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن
شیطان گفت : اسودگی است، خیالی خوش
خدا گفت : لیلی رفتن است،عبور است و رد شدن
شیطان گفت : ماندن است و فرو رفتن در خود
خدا گفت : لیلی جستجو است،نرسیدن است، نداشتن و بخشیدن
شیطان گفت : خواستن است، گرفتن و تملک
خدا گفت : لیلی سخت است دور از دست ..دیر است
شیطان گفت : ساده است، همین جایی و دم دست... و دنیا پر شد از لیلی های زود لیلی های ساده هر جایی... لیلی های نزدیک لحظه ای
خدا گفت : لیلی زندگی است.. .زیستنی از نوعی دیگر
و لیلی جاودانی شد... شیطان هم دیگر نبود..
مجنون زیستن از نوع دیگر را برگزید
و میدانست که لیلی تا ابد طول می کشد.........