تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

دلم هوایی شده

 

هوالعزیز

 

دلم هوایی  شده ، بهش میگم عزیزم، همه من ، زوده به خدا ، هنوز خیلی مونده ،حالا باید صبر کنی

رفته یه گوشه بغ کرده نشسته ، این روزا همش کارش بهونه گرفته ، میره میشینه رو به پنجره چشم می دوزه به آسمون و درخت، گاهی وقتا چشماشو می بنده و فقط گوش میده ، بهش می گم ببین حتی صدای پاهاشم نمیاد، بیا آروم بگیر . اشک تو چشماش جمع میشه که نه منتظرم که بیاد.

بیا گوشه تنم بشین ، اینقدر بی قراری نکن ، اینقدر منو راهی این خیابونا نکن ، بهم میگن دیونه شده ها ، اینقدر آسمون این چشمارو ابری و بارونی نکن.

نه انگار گوشش بدهکار نیست ، زل زده به آسمون و حرف منو اصلا گوشش نمیده.

دلم هوایی شده ، از من بهار می خواد. بهش می گم همین دو هفته پیش بود که برف اومد ، ببین کوهها هنوز سفید پوشن ، صبح یادته ؟ کوچه ها هنوز روی دامنشون گلهای یخی دارن . زوده هنوز عزیز من . اینقدر اشک به چشمام نیار.

دلم هوایی شده ، از من سبزه و عیدی می خواد ، از من سینی های پر از قارچ ، از من گلهای زرد کوهستانو می خواد ، دلم صدای رعد و برق و آسمون بی قرار می خواد . عطر یاس و بهار نارنج ، گلهای توی اداره ، گل سرخ و صورتی می خواد.

دلم دلش تنگ شده برای قاصدک و آرزو ، دلم دلش تنگ شده برای جوانه و هیاهو . در یک کلام ، دلم دلش تنگ شده برای شقایق

شما بگید چیکار کنم با این دلی که مدام از من بهار می خواد ، زوده نه؟ چیکارش کنم. وقتی هوای بهار به سرش می زنه  دیگه نمی تونم جلودارش باشم.دیگه اصلا حرفمو گوش نمیده، انگار جز انتظار کار دیگه ای بلد نیست.

تازه این اولشه ، بهار که میاد اصلا ازش خبری نیست ، نمی دونم کجا میره و چه کسی رو میبینه که وقتی برمی گرده اونطور سرشار و ناب میشه.

مثل آدمهای مست گاهی راه خونه رو گم می کنه ، کارش میشه بوئیدن و بوسیدن دستای خدا ، گلها

سر به هوا میشه ، اونقدر سرحال و شاداب میشه که انگار اون همه انتظار و دلتنگی براش هیچ بوده تا رسیدن.

مثل کودکی بازیگوش ، مدام گمش می کنم، توی کدوم کوچه ، کنار کدوم درخت ، مابین کدام گلها جا می مونه نمی دونم ، بهش میگم نکنه عاشق شدی؟ لبخندی پر از زیبایی می زنه و میگه: عاشق بودم ، عاشق تر شدم .

مدام با خودش حرف می زنه ، شاید ذکر می گه ، شاید با کسی حرف می زنه

اولین شقایق که به دیدارش میاد ، ساعتها گریه می کنه ، اونو ساعتها بو می کنه ، نمی دونم شقایق چی رازی دره گوشش می گه و بعد زود از کارش کوچ می کنه و پرپر میشه.  تمام گلبرگ های پرپرشده رو بر می داره می ذاره لای کتاب ، کنار قلب حافظ

همیشه شقایقها خودشون به دیدارش میان. هیچ گاه گلی نچیده ، او عاش گله ، مگه می تونه گلی بچینه قلبش نازکتر از این حرفاست، وقتی جوانه های سبز رنگ درختان رو می بینه چه حالی میشه ، به همشون دست می زنه و احوال پرسی می که، انگار تازه با اونا متولد میشه.

هر وقت قاصدکی می بینه ، از این قاصدکهای چندتایی، با هر کدومشون یه آرزو برای خدا می فرسته، وقتی صدای رعد و برق رو می شنوه ، با پوست زمین تن اونم ترک می خوره ، انگار مثل زمین داره از تن اونم هزاران جوانه و گل و گیاه بیرون میاد. می تونه با هر قارچی که با صدای رعد و برق متولد میشه ، از دل خاک بیرون بیاد . وقتی فردا قارچ ها رو توی سینی فروشنده میبینه ، انگار خودشم بین اونهاست لبخندی می زنه ، چیزی میگه و رد میشه.

هر وقت با خودم به طبیعت می برمش ، تاوقتی برمیگردم ازش خبری ندارم ، کارش میشه صحبت و حرف زدن با گلها،درختان، و سنگها . چشمهاشو می بنده و با صدای رودخونه کجا میره ، نمی دونم.

بلند بلند می خنده و یه چیزایی با خودش میگه ، گاهی شنیدم که میگه « تو قشنگی مثل عاشق ، تو عزیزی مثل معشوق» یا وقتی که گلی رو می بینه شنیدم که میگه« چقدر شبیه اونی ، اونم شبیه توه؟؟ نه اون از تو خیلی خوشگل تره» .

 

 نوشته شده به ۱۶/۱۱/۸۶

 

شقایق تو