تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

عروسک گلی

هوالعزیز 

 

 

 

زیر گنبد کبود

جز من و خداکسی نبود

روزگار روبه راه بود

هیچ چیز

نه سفید و نه سیاه بود

با وجود این

مثل اینکه چیزی اشتباه بود

زیر گنبد کبود

بازی خدا نیمه کاره مانده بود

واژه ای نبود و هیچ کس

شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش انتخاب کرد

توی گوش من یواش گفت

تو دعای کوچک منی

بعد هم مرا مستجاب کرد

پرده ها کنار رفت

خود به خود

با شروع بازی خدا

عشق افتتاح شد

سالهاست

اسم بازی من و خدا

زندگی ست

هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما

عجیب نیست

بازی ای که ساده است و سخت

مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن

کار مشکلی ست

زندگی بازی خدا و یک عروسک گلی ست

...

عرفان نظر آهاری

پائــــــــــیز

هوالعزیز 

 

 

 

انگار همین دیروز بود که بهار اومد با هزاران شکوفه و جوانه

قدم به قدم هرجا که می رفت ترانه می کاشت

درختها مست از اومدنش سرشار بودن می شدن

اما حالا بید گیسوانش رو چه راحت میده به دست باد

با آرامشی تمام هم آغوش پائیز میشه

همه دل و تن رو می سپاره به باد و بارون

چه گیسوان رهایی

 

خوشا به حال پائــــــیز

 

 

 

چه گیسوان رهــــــــــایی 

 

 

 

 

شقایقی

گوهر

هوالعزیز 

 

 

 

خدا 

گوهری که در میان دستانم بود و من 

چه آسان آنرا به اقیانوسی ژرف رها کردم

 

 

 

هوالعزیز 

 

 

 

 

به تنهائیت قسم . تنهای تنهام 

 

اگه دستام تو دست تو نباشه 

 

 

 

 

شقایقی