تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

دل بریدن

هوالعزیز 

 

 

 

 

تمامی غم های دنیا در دلم فریاد می کنند 

بازهم داستان دل بریدن از ناب ترین دلبستگی هایم 

باز هم دل بریدن از ناب ترین دوستی زندگی ام 

 

خداوندا 

مرا توانی ده بی انتـــــــها 

 

 

 

شقایقی

زیستن

هوالعزیز 

 

 

 

 

چه آرزوی محالی است زیستن با تو 

 

 

 

 

شقایقی

برف نو . سلام

هوالعزیز 

 

 

 

برف می بارد، ساعت هاست.

تمام لحظه های مرا سپید پوش کرده

ومن روزهاست که تو را ترک گفته ام.

درخت اقاقیا، بی هیچ برگ و گلی

چه زود شاخه به دست گیسوی برف می سپارد.

*

زمستان است و تا صبح آسمان میهمان زمین است

و چون خورشید برآید

همه وجودم را چون سپید کوه، فرا گرفته ای.

*

روزهاست که ترکت گفته ام و

تو چه زود فراموشم کردی.

گویی با قاصدکی که به دست باد سپردم

خاطره ام را نیز از خاطرت زدوده ام

*

آه ای نجابت آسمان ، ببـار

تمامی ذرات تنم را فرا گیر.

مرا مدفون وقـــار خویش ساز

شاید در بهار ، در جوانه ای تنها

دوباره عاشق شوم. 

 

 

شقایقت

 هوالعزیز

 

 

کلماتم را

              در جوی سحر می شویم

لحظه هایم را

              در روشنی باران ها

تا برای تو شعری بسرایم روشن.

تا که بی دغدغه

            بی ابهام

سخنانم را

در حضور باد

-این سالک دشت و هامون –

با تو بی پرده بگویم

               که تو را

دوست می دارم تا مرز جنون.

 

 

شقایقی

لیلا

هوالعزیز 

 

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آنشب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

گفت : یارب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

خسته ام زین عشق دلخونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو من نیستم

 

گفت : ای دیوانه لیلایت منم

در رگت پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من درونت بودم و نشناختی  

 

 

 

 

شقایقی

هوالعزیز 

 

 

 

 

بازگشته ام از سفر 

سفر از من 

باز نمی گردد. 

 

 

 

 

 

 

شقایقی

یه مرحوم از یاد رفته!؟

هوالعزیز 

 

 

 

 

سلام به دوستان و مهربانانی که به کلبه تنهایی من سر می زنند و خانه و دل منو چراغانی می کنن

این روزا درخت زندگی من به تازه ترین گلی نشسته که هربار که وبلاگمو باز می کنم منتظرم تا جای پای قدمهاش شکوفه و شقایق بذارم.

به اسم" یه مرحوم از یاد رفته" خودشو به من معرفی کرده. هرچند همه ما در پیشگاه کس دیگه ای هیچگاه فراموش نخواهیم شد.

نمی دونم، شاید من گوشه ای از زندگیم اونقدر چشمهامو مه گرفته بوده که چنین دوستی رو از دست دادم. اما در زندگی من هر گاه دوستی خانه کرد، تکه ای از قلب منو با خودش برده.

قلم و رنگ نوشته هاش منو یاد دوستی قدیمی از دیار اصفهان می اندازه. دوستی که گاهی کوتاه همسفر لحظه های زندگی من شد و تا بینهایت از اون آموختم.

ای دوست خوبی که همیشه رنگ قلمت خانه تنهایی من رو روشن و چراغانی می کنه و با عطر قدم هات سرشار ناب ترین گلهای سرزمینم میشم. من رو از نام زیبایت محروم نکن و میهمان همیشگی خانه من بمان.

 

 

شقایقت

خنده های تلخ

هوالعزیز 

 

 

 

 

داشتم به فلسفه رابطه هامون فکر می کردم. اینکه ما ممکنه توی زندگیمون یک احساس ناب رو تجربه کنیم. احساسی مثل عشق مثل یک بستگی صادقانه و آینه وار 

حالا فکر کن به هر دلیلی از هزار و یک دلیلی که عاشق به معشوق نمیرسه . عاشق ما هم به اون وابستگی صادقانه وصالی نداشته باشه . اونو ازدست بده یا اصلا به دست نیاره 

دیشب به این فکر می کردم که چه خنده داره اگه ما بتونیم همون احساس رو با کسی دیگه هم تجربه کنیم . مخصوصا با همون صداقت و یکرنگی. بتونم به همون اندازه دوباره عشق بورزیم به کسی و دوباره علاقه به اون در همه وجودمون ریشه کنه. دیشب خندیدم . به اینکه تکرار یک رابطه عاشقانه خنده داره . چون بار دوباره ممکنه ما فقط تقلید بار نخست رو بکنیم و ... 

باز هم خندیدم. با صدای بلند هم خندیدم. خندیدم به این زندگی. به این دنیا و رابطه هاش   

 

***

یه روزی از یه دوستی که تجربه عشق بی وصال رو داشت پرسیدم : حالا چی؟ پس زندگی چی میشه؟ 

جواب داد: من دوباره عاشق میشم اما اینبار یکم دیرتر. 

من باز هم خندیدم . اما اینبار خنده ای تلخ.  

نمیدونم شاید همین خنده های تلخ ما هستن که به زندگی معنا میدن . معنایی برای عشق ورزیدن. معنایی به نام زیستن. زیستنی که بی عشق معنایی نداره. 

 

*** 

 

من هم دوباره عاشق میشم . اما بی شک اینبار دیرتر. خیلی دیـــــــــــــــــــــــــــــرتــــــــــــــــر 

شاید با بهاری که در راهه . شاید در همین زمستان زندگیم

 

بی شک بی عشق تو چهار فصل بی حاصلند. 

  

شقایقت