تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

نرگس

هوالعزیز




عطر دسته گل نرگسی که عصری خریدم من رو میبره به دنیاهایی که تاکنون ندیده ام , سرزمین هایی که نمی شناخته ام.

یادم میاره چقدر به من نزدیکی.

آره فهمیدن و درک کردن تو سخته... اما سختی تو در سادگیته. اونقدر ساده و در دسترسی که دیده نمیشی. اونقدر در همه چیز موج میزنی که پیدا نیستی... اونقدر هویدایی که پنهانی

مثل همین دسته گل نرگس که بیشتر شبیه یه دختر بچه صادق و زیباست تا یک گل...میشه اونو دید و بوئید و گفت که چقدر زیباست... همین... اما میشه بشینی روبروش و ساعتها در مورد تو باهاش صحبت کنی... صدای خندیدنشو بشنوی وقتی از دل خرابت براش میگی... بگی که سالهاست دل بر طره یاری بستی که تیز پا و سبکباله...بگی که گوشه ای از دل به دریا رفته ات رو در میان گلبرگ های نازکش می بینی...بگی که چقدر شبیه من گمشده ای...


گذاشتمش نزدیکم...خیره شده به من...عطرش ذهنم رو از کنترلم خارج می کنه...

دست می کشم به گلبرگ هاش و میگم: اگه تو جلوه ای از یار من هستی و گوشه ای از زیبائی های او رو عیان می کنی... من تا ابد عاشقت  می شم...

لبخند می زنه و میگه: خوشا بحال تو که تمام محبوب من در تو جلوه داره... من از ازل عاشق توام




شقایقی

دلارام

هوالعزیز




...در آدمی عشقی ودردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیر ذلک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند زیرا آنچه مقصودست به دست نیامده است آخر معشوق را دلارام می گویند یعنی که دل به وی آرام گیرد پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانی است و چون پاهای نردبان جای اقامت و باش نیست از بهر گذشتن است خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه برو کوته شود و درین پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند.

فیه ما فیه مولانا 





مطلوب

هوالعزیز



آنقدر مشتاق توام که تمام مطلوب ها کم رنگ و بی طعم اند برایم

تمام داشته ها و نداشته هایم در حجم تو ذوب می شوند

چنان برجان وجودم می تابی که چشم هایم جز تو را نمی بینند

مبدا و مقصد تمام داشته های من شده ای. . . 


محبوب بی نام من

به قلبم صبری بیکران و به چشم هایم وسعت دریا را عطا کن

مطلوب که تو باشی بی شک همه چیز بی انتهاست


فراق , صبر , وصال





مانده ...

هوالعزیز



مانده تا برف زمین آب شود

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر

ناتمام است درخت

زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد

و فروغ تر چشم حشرات

و طلوع سر غوک از افق درک حیات

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید

در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد

و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف

تشنه زمزمه ام

مانده تا مرغ سر چینه هذیانی اسفند صدا بردارد

پس چه باید بکنیم

من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال

تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است که برخیزیم

رنگ را بردارم

روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم




شقایقی

برف

هوالعزیز




ممنونم که باریدی "" برف ""

با حضور امروز تو, بی شک بهار هویداتر از "او" می شود


مطلوب...

هوالعزیز 

 

 

 

سالهاست که مطلوب مرا باد, دشت به دشت  سفر می برد 

به هر مقصدی که  می نشیند, در آن به جان تمام حلول می کند , همه چیز را خود می کند و نیست می شود

ومن ... با هر نفس  "او" را به خانه ها و جان هایی که می گزیند جستجو می کنم 

 

من سالهاست آواره یاری هستم که نام ندارد , خانه ندارد , هست نمی شود , نیست نمی شود , همه جا هست و هیچ جا نیست 

 

چگونه تو را درک کنم آنگاه که تو در من غرقه ای و من در تو غرقه ... چگونه تو را از خود جدا کنم تا ببینمت... چگونه خود را از تو بیرون کشم تا بشناسمت 

 

آنقدر هویدایی که نمی فهممت  

آنقدر آشنایی که نمی شناسمت 

آنقدر پیدایی که نمی بینمت 

آنقدر نزدیکی که نمی یابمت 

 

 

خوشا به حال دلم.......  

 

 

 

شقایقی

دل من ...

هوالعزیز 

 

 

 

 

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن . . .

 

 

 

 

 

 

 

شقایقی

هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر

هوالمحبوب 

 

 

 

 

پدر بزرگم رفت... 

کوله بارش رو بست و رفت از دنیایی که سالهاست با او مهربون نبوده ...اگرچه روزگار براش سخت گذشت اما دلش همیشه گرم به کسی بود که صبر بینهایتی به او عطا کرده بود ... صبری که بی شک یک هدیه بود تا بتونه دونه به دونه جگرگوشه هاشو با دست خودش راهی سفر به دیاری ابدی کنه 

پدر بزرگم رفت تا رها از خستگی ها و رنج های این دنیا , در آغوش محبوبش آرامش حقیقی رو تجربه کنه... 

 

 

 

امید به اینکه وقت رفتن , شرمنده کولبار خالیمون نباشیم... 

 

 

 هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر...

از کسی نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید 

از عادات انسانی اش نمی پرسند 

از خویشتنش نمی پرسند 

روزی باید به ناگاه با آن رو در روی درآید 

تاب آرد, بپذیرد , درد مرگ  را, فرو ریختن را 

تا دیگر باره بتواند که برخیزد...... 

 

 

 

 

شقایقی