به نام عشق
.
.
.
.
دریا از هیاهو افتاده , بادبان از تقلا
امواجی که تا چندی پیش به قصد جان و بودنم تا سقف آسمان نعره برمیکشیدند, اینک چونان رام و آرامند که نمی شناسمشان
ابرهای تیره و گرفته ای که هستی مرا در هم پیچیده بودند, چه سربراه مرا ترک می کنند
گویی این من نبوده ام که چنان آغشته به طوفان و گرداب بوده ام ... گویی این زندگی من نبوده که از مرز رسوایی فرا رفته بود
من , بی رمق , آسمان سرد و خاکستری پیرامونم را نظاره می کنم , با تنی خسته , با قایقی خسته تر
گاه تلاطمی آرام مرا بر من باز می گرداند... خورشید رنگ پریده , افق را ترک می کند ... بذر ستاره های دور دست در آسمان پاشیده می شود
من اما ... چشم هایم را آرام می بندم و در آغوش تو بخواب می روم
.
.
.
.
.
شقایقی