به نام عشق
.
.
.
.
در دلم جنگی به پاست هزاران ساله
چشم هایم در مرثیه سرایی این خونریزی ازلی ، سیلابی براه انداخته بیکران
تو تنها نگاه می کنی که من در میانه این میدان دل به کدامین سمت می سپارم , بی سخنی , بی لبخندی
گاه گمان می کنم از احوال دلم بی خبری ,گمان می کنم نجواهای تنهایی ام را نشنیده ای , طوفانهایی که طی کرده ام را ندیده ای , گاه گمان می کنم خواست مرا نمی دانی ...
این روزها تو چشم به اختیار من دوخته ای و من چشم به دست های تو
چه آزمون سختی است این دل سپردن به چشم هایت , این سر سپردگی به دست هایت ...
محبوب من ... دوباره لبخند بزن . من بی اشاره نگاهت , قدم از قدم بر نخواهم برداشت ...
.
.
چشم هایم را می بندم ... نفس می کشم ... تــو را آرزو می کنم
.
.
شقایقی