تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

گفتم ... گفتی

به نام عشق

.

.

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما

گفتی مرو.گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا
گفتی که وصلت میدهم.جام الستت میدهم
گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم
گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن
گفتم مرامستی دهی،با باده ای هستی دهی
گفتی که مستت میکنم،پر زانچه هستت میکنم
گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودا
گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟
گفتی صبوری باید این
گفتی تویی دردانه ام. تنها میان خانه ام
مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام
گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا
گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خدارا در خودا!!

.

.

مــولانـــا

.

.

براستی پایان این دوست داشتن ، این عاشقی کجاست ؟؟

خیلی وقتا به لحظه وصل فکر می کنم ... به اینکه در برابرت ... نه ... در درونت ایستادم و چقدر حالم خوبه

یه نفس آروم میکشم و میگم : چقدر راه بود تا ... تو ... چقدر بیتاب این لحظه بودم .. چشم هامو میبندم و در تو هیچ میشم

درست مثل همین دیشب ... که سرم رو بر شونه هات گذاشتم و در بودنت هیچ شدم

یا مثل هفته پیش که بغلم کردی و فریاد زدی : دیوانه من ... شمس یه ماجراست ... یه داستان بی انتها از من

و چقدر ساعت ها با هم چرخیدیم و چرخیدیم

یا درست همین الان ... که تنها حلقه بازوانت میتونه آرومم کنه تا اشک هامو قورت بدم و بودنت  توانی بشه  که بتونم خودمو تا خونه برسونم

کی جز خودت میدونه حالم این روزها چطوریه ... حتی شمس که هر لحظه  به قربانگاهش می برم... لبخند می زنی ؟؟ آغوش وا کن محبوب من ... بیمار به چشم های توام ...

.

شقایقی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد