هوالعزیز
وقتی قلم در دست می گیرم تا تو را با خود تجربه ای تازه کنم ، سکوتی بلند در ذهنم طنین انداز می شود.
قلم می لرزد و چشمان کاغذ سفیدم تر می شود
چگونه تو را بر روی کاغذ حک کنم ، چگونه تو را نگارش کنم . قلم در برابر بیکرانگی وجود تو سر تعظیم فرود می آورد و سکوت می کند . سکوتی به بلندای فریاد .
آنقدر هویدایی که برای داشتن و دیدنت دلیل نمی خوام . از اوج بی انتهای آسمان تا قلب زمین ، از وجود کوچکم تا انتهای بیکرانگی هستی ، این تویی که فریاد می کنی و صاحب خانه ای.
گاه و بیگاه که چشمانم برای دیدنت کم سو می شود ، تو هستی این منم که باز در هزار توی وجودم گم می شوم و تنها دستان مهربان توست که مرا در اوج تاریکی ، بسوی نور رهنمون می شوند تا برگردم و خود را آغازی دوباره کنم.
ای یگانه من
این نیازمند به مهربانیهایت را در هزار توی این دنیای هزا رنگ تنها بخود وامگذار ،
من برای داشتن یک نگاه تو نیازمندترینم ، دستانم را رها نکن تا هنگام رسیدن ، قلبی چون آینه پاک ، هدیه به نگاهت کنم و بودن را در کنارت تولدی دوباره سازم
نسرین تو
یا حق