تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

قرارگاه...

مینشینی روبرویم ... سلام

سنگینی دنیا در چشم هایم می نشیند... 

این لحظه در همه هستی جا نمی شود

چشم می دوزم به بودنت , محو تماشایت می شوم

نگاهم می کنی و لبخندی به چشم می کشی : خب ... چیزی بگو... حرفی بزن

من اما .....

نگاه کج می کنی که: مگر نه آنکه بیقرار این قرار بودی؟؟ آن همه آشفتگی, آن همه طلب... خب ؟ اینجایم, نشسته پیش رویت و سراپا گوش... اسرار هویدا کن رفیق راه

من اما محو و سرشار و لبریز....

بلند می خندی, عطر صدایت فضا را سرشار طعم نادیده ترین گلها می کند

با گوشه چشمت نگاهم می کنی و می گویی... نگاهت لبریز ناب ترین قصه ها ... برو, به قرارگاه بعد عاشق ترین برگرد... من همینجا به انتظار تو لحظه ها را قاب می گیرم تا تو هر لحظه به من شبیه تر شوی

 بلند تر می خندی ..... دیگر نه از من اثری هست ,   نه از قرارگاه و نه از " تــــو "



شقایقی

عجیب عاشق

هوالعزیز



بی آنکه از در درآیی , با منی

بی آنکه دیده باشم تو را, می شناسمت

بی آنکه خوانده باشمت , لبریز از توام


مرا در کدامین لحظه به جام کشیده ای که اینگونه عاشقم هستی

صدای بلند خندیدنت تمام هستی ام را به نیستی می برد تا به دیدارت درآیم.

در مرز نیستی؟؟؟ 

عجیب عاشقی هستی... 

 

 






شقایقی

عطر بودنت

هوالمحبوب



این روزها عطر بودنت خانه ام را بهم ریخته. گیج می نشینم میان یک حجم عجیب... در همه چیز ضرباهنگ تو تکرار می شود و با هم تپش عطر بودنت هوا را مست می کند...

بازی عجیبی ست وقتی خویشتنت را در میان هزار توی عطرت پنهان می کنی. صدای خنده هایت اما همیشه از پس هزاران هزار حجاب هم هویداست .در هزار توی وجودم آتش به پا می کنی و مرا در تکاپوی قطره ای آب که مرحم آتشم باشد رها می کنی در میان عطرت پنهان می شوی. با هر صدای کوتاه خنده هایت آتشم بیشتر گر می گیرد و پیدا کردن تو سخت تر.

بخند. بلندتر بخند  همه هستی ام را به آتش بکش. از من تنها جزبه لحظه خاکستر شدن راضی مشو. بخند و در عاشقی کردنت با من بی رحم ترین معشوق بودن باش.




شقایقت