تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

قرارگاه...

مینشینی روبرویم ... سلام

سنگینی دنیا در چشم هایم می نشیند... 

این لحظه در همه هستی جا نمی شود

چشم می دوزم به بودنت , محو تماشایت می شوم

نگاهم می کنی و لبخندی به چشم می کشی : خب ... چیزی بگو... حرفی بزن

من اما .....

نگاه کج می کنی که: مگر نه آنکه بیقرار این قرار بودی؟؟ آن همه آشفتگی, آن همه طلب... خب ؟ اینجایم, نشسته پیش رویت و سراپا گوش... اسرار هویدا کن رفیق راه

من اما محو و سرشار و لبریز....

بلند می خندی, عطر صدایت فضا را سرشار طعم نادیده ترین گلها می کند

با گوشه چشمت نگاهم می کنی و می گویی... نگاهت لبریز ناب ترین قصه ها ... برو, به قرارگاه بعد عاشق ترین برگرد... من همینجا به انتظار تو لحظه ها را قاب می گیرم تا تو هر لحظه به من شبیه تر شوی

 بلند تر می خندی ..... دیگر نه از من اثری هست ,   نه از قرارگاه و نه از " تــــو "



شقایقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد