تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

باران

هوالعزیز

 

 

زمین باران را صدا می زند

 من تــــو را

 

 

 

شقایقی

هوالعزیز

 

 

 

به دیدارم بیا هر شب

دلم تنگ است

 

 

 

 

شقایقی

 

 

 

ناگهان چقدر زود دیر می شود

هوالباقی

 

خسته ام از این کویر

 

این کویر کور و پیر

 

این هبوط بی دلیل

 

این سقوط ناگزیر

 

آسمان بی هدف

 

بادهای بی طرف

 

ابرهای سربراه

 

بیدهای سر به زیر

 

ای نظاره شگفت

 

ای نگاه ناگهان

 

ای هماره در نظر

 

ای هنوز بی نظیر

 

آیه آیه ات صریح

 

سوره سوره ات فصیح

 

مثل خطی از هبوط

 

مثل سطری از کویر

 

مثل شعر ناگهان

 

مثل گریه بی امان

 

مثل لحظه های وحی

 

اجتناب ناپذیر

 

ای مسافر غریب در دیار خویشتن

 

با تو آشنا شدم

 

با تو در همین مسیر

 

از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی

 

دیدمت ، ولی چه دور

 

دیدمت ، ولی چه دیر

 

این تویی در آن طرف

 

پشت میله ها ، رها

 

این منم در این طرف

 

پشت میله ها ، اسیر

 

دست خسته مرا مثل کودکی بگیر

 

با خودت مرا ببر

 

خسته ام از این کویر

 

دکتر قیصر امین پور

 

 

در رفتنت ، چشمهایم به سوگ نشست و از تنهایی زمین چون ابری دلتنگ ،

 

ساعتها گریست

 

 

وجودت همتای آفتاب ، هم طلوع عشق باد

 

شقایقی

روح تــــــازه

هوالعزیز

 خسته ام خسته

مثل یک صبح ابری گرفته

مثل چشمهایت ، خیس خیسم

مثل پلکهایت ، بسته بسته

مثل یک عشق کهنه گرفتار

مثل یک یاد رفته زیاد

 کاش چون یک روز آبی

مثل آن روزهای آفتابی

دوباره بسویم می رسیدی

دوباره مرا، مثل یک روح تازه

به جان می کشیدی

 

 

شقایقی

 

هجران تو

هوالعزیز

 

دلتنگم و دیدار تو درمان من است

  

بی رنگ رخت زمانه زندان من است

  

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

  

آنچه از درد هجران تو بر جان من است

 

شقایقی

باران

هوالعزیز

 

از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است

 

از من تا من ، تو گسترده ای.

 

با تو برخوردم ، به راز پرستش پیوستم

 

از تو براه افتادم ، به جلوه رنج رسیدم.

 

و با این همه ای شفاف!

 

و با این همه ای شگرف!

 

مرا راهی از تو بدر نیست.

 

زمین باران را صدا می زند ، من ترا

سهراب سپهری

 

 

 

شقایقی

منزل نو مبارک عزیزم

هوالباقی

 

دوستم رفت

 

کوچ کرد

 

توی این دنیای هزار رنگ. قلبش سرشار یکرنگی بود

زندگی براش سراسر غم بود . با رفتن زود هنگام مادرش

 

و بی وفایی همسری که ادعای دوست داشتنشو داشت

 

 

طیبه عزیزم

 

 

هیچ وقت در درون قلب کوچک من نخواهی مرد

 

منزل نو مبارک و آرامشی که به آن رسیدی گوارای

 

 وجود مهربانت

 

خواهر همیشه گی تو

درون تو

هوالعزیز

 

می دانم اگر خط به خط هستی را بخوانم ، نت به نت آفرینش را گوش فرا دهم ، سنگ به سنگ کائنات را مرور کنم ، باز چون لحظه آغاز به تو می رسم .

برای یافتنت کجا را جستجو کنم که تو همینجایی . ایستاده در وجودم ، همراه من در تمام لحظه های بودن.

چه شگفت انگیز است و زیبا دانستن اینکه تو به تمام ذرات تنم ، به تمام احساسهای کوچک و بزرگی که درون مرا عبور می کنند ، واقفی.

اگر لحظه ای غم ، اندکی شادی ، عبور حس کوچک اما زیبای عاشقی ، گویی تمامی آنها از درون تو عبور می کنند چون من درون توام . مرا در برگرفته ای ، چون مادری کودکش را . نه بزرگتر ،  بیکران تر . تنها چون خالقی بنده اش را

حال من برای دیدنت ، برای بوئیدنت ، برای لمس کردنت کجا را جستجو کنم که تو تمام منی ، تمام بودنم ، تمام زیستنم

اگر لحظه ای بد می شوم ، اگر گوشه ای از وجودم را غبار فرا می گیرد ، اگر زمین مرا اندی زمینی می کند ، اگر صیقل وجودم را زنگ فرا می گیرد ، مهربانم ، مرا ببخش که درونت را از تو دور می کن ، مرا ببخش برای بدیهای درونم ، لغزشهای دلم ، دستم ، وجودم.

مرا ببخش که همیشه با همه غبار تنم ، باز نیازمند توام.

مرا ببخش که جز تو کسی را ندارم ، هیچ کس را ، حتی خودم را

 

 

شقایق تو