تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

حرف بی حرفی ... رنگ بی رنگی

به نام عشق

.

.

خیالت با من تنها هوای یک شدن دارد

هوایت با خیال من ، نوای خویشتن دارد

رها شو  بگذر ا ز من ها ، صدا شو پرشو از فردا

بگیرم تنگ در آغوش ، میان بازوان گرم یک صحرا

صدای عشق را در من به تعبیری دگر بنشین

میان خانه خود شو ،بیا سمت لقای من

صدای باد و طوفان است ، نمی بینی نگاهم را

میان رنگ بی رنگی ، نمی بینی خیالم را

پری از خواب و بیداری ، پری از خشم و مهر من

به تعبیر دگر بنشین ، بیا بر خوان چشم من

مرا در یک نگاه عشق ، مرا در رنگ یک لحظه

مرا در حال خود جستی ؟ مرا در مست پیدا کن

بیا سمت وصال خود ، بیا سمت سماع خود

میان دست های من ، بیا سمت خودآی خود

.

.

نسرین

به نام عشق

.

.

روزهای یگانه ای هستن این روزهای من ... تجربه ای تکرار ناشدنی

نسبت به تمام اتفاقات لحظه هایم ، به شکل عجیبی نافهم و گنگ هستم

هرچه سعی می کنم دلیلی بیابم ، پاسخی پیدا کنم ... بی نتیجه است ... تمام جواب های دنیا از ذهنم فرار کرده اند ... تمام تحلیل های ذهنم ، به جوابی بی معنا می رسند

در این میان اما ... دلم ...ای دل دیوانه و عاشق من ... چرا اینچنین سر به میله های قفس می کوبی ... این عشق رنگین تمام وجودت را آغشته به خویشتنش کرده ... تو مانده ای تا پای عهد و پیمانت بمانی  ... تاوان این وفاداری را با جانت میپردازی اما دست از خویشتنت نمیکشی

آه ای دل ... دل دیوانه من ... عهد و پیمانت با " عشق " ... وفاداری به " خودت " ... تنهایی دارایی توست ... آرام بگیر دل بیقرار من ...

.

" نمی دونی ، نمی دونی ای عشق ... کسی که جوانیشو ریخته به پات

واسه اینکه تو رو از دست نده ... چه عذابی ، چه عذابی دیده  "             شهرزاد

.

.

...

عشق ...

به نام عشق

.

.

امروز اینگونه سخن گفتی، با قلب پر اشکم ... با چشم بیتابم :

" دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم ،نعره مزن ، جامه مدر ، هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم

گفت آن چیز دگر نیست ،دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی ، جز که به سر هیچ مگو

.... " 

.

.

...

به نام عشق

.

.

ای دل دیوونه ...  قلب پر آشوب 

... آروم باش ... آروم 

.

.

...

به نام عشق

.

 .

چشم هایم را چه آرام ، از هزاران جادوی برگ ها ، از دیوانگی رنگ ها ، از رقص شاخه ها ... از بیکران پاییز گذراندی ... تا بر دامان عروس فصل ها بنشانی... فصلی که پیدایی پنهانت ، عشق را ترجمه ای دیگر می کند... تا بیبنمت وقتی تا بدین اندازه در پیدایی ات ، پنهانی ...

با خود می اندیشم چگونه ، این چشم های دیوانه را به چشم های  بهار گره می زنی ، آنگاه که با هر جوانه کوچک از تن شاخه ها زاده میشوم و با هر نسیم بهاری در دشت ها سفر می کنم 

.

.

من عاشق به چشم های توام  که چنین بی پرده ، در چشم هایم نشسته اند ...

.

.

نسرین

راه ...

به نام عشق

.

.

میگویم ... سخنی بگو ... حرفی بزن ... با راه پیش رو چه کنم؟؟

.

.

میگویی ... در انتظار شنیدن کدام پاسخی ... رو به کدام راه نشسته ای ... کدام معجزه را منتظری ؟؟؟

.

دست های هویدایم را ندیدی ؟؟؟ نگاه گرمم را نچشیدی؟؟؟ خانه ای  با من ، از نو نساختی ؟؟؟ 

چشم هایت را ببند ... راه تو را با خود خواهد برد ...

.

.

...

به نام عشق

.

.

.

می باری و می نویسم ... می نویسی و می بارم

.

.

.

...

چشم ...

به نام عشق

.

.

یا تمام درختان این شهر دیوانه اند

یا پاییز  عشق را به تجربه ای تازه نشسته است

یا چشم های  من ... 

براستی با چشم های من چه کرده ای ؟؟

.

.

نسرین